راه من.. نگاه توست.. پلک نزن! بی راهه میروم...
داستان کوتاه
تاريخ : | 18:38 | نويسنده : shaahin.tiham

دخترک طبق معمول هر روز،جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ

با حسرت نگاه کرد.بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد

و یاد حرف پدرش افتاد:"اگه تا آخر ماه،هر روز بتونی تمام چسب زخم هاتو بفروشی،

آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم."
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:"یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست

و پا یا صورت100نفر زخم بشه تا..."و بعد شانه هایش را بالا انداخت
و راه افتاد و گفت:"نه...خدانکنه...اصلا کفش نمیخوام."



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: داستان کوتاه,